وقتی رسیدم خانه خواب محله را گرفته بود
وقتی رسیدم خانه خواب محله را گرفته بود
یکم گرم شده بود.هوا نه،خودم.گفت بیست و یک میلیون ناقابل.ناقابل است دیگر
وقتی تو هم سن من شدی هیچ اتفاق خاصی قرار نیست افتاده باشه.
اما حالا دیگر ضعیف بودم. نه اینکه قبلا نه. قبلا هم همین طور.
فقط ارام می خواستم بدوم.کمی هم دویدم.تا اینجای کار هم که خوب بود.البته به قول حضرات برای من همیشه همه چیز خوب بوده.حتی وقتی خانواده را از دست دادم.نه! این جدی متفاوت تر از قبل بود.یا حداقل الان.ولی دوست داشتم کمی بدوم و بعد هم مثل تکرار های قبلی زیر یک درخت بشینم و گذر ابر ببینم.معلم امد نگاهم کرد.خیره شده بود ولی نه انطور که فکر می کنی.کمی هم می خندید و می گفت:همه ی این بچه ها مغزهاشون ابریه.ولی تو از همه ابری تره.هنوز صدا که فاکتور بگیری خنده هم هستش.الان ابر هایی دیدم که به دویدنم می رسیدند.اما باز حرف من این نبود.حداقل برای خودم.از لحاظ روحی بهت آسیب میزنه؟
بعد از خوابیدن روی چمن و تجزیه شدن به خودت امدی و دیدی چمن ها را کوتاه کردند.بعد می گویی با خودت:دانشگاه برود به درک امروز نمی روم.انقدر پای سیب می خوری که کله"ت گیج می رود.شاید هم کره بادام زمینی.چه قشر مرفه نزدیکی.ولی من که می دانم شازده تو خیلی وقت است که نمی دانی چی می خوری و این پرخوری ها عصبی است.من دیدمت که نمی دانی.ولی حالا که دیدم چمن کوتاه شده روی نیمکت نشستم.شاید هم مورچه ها له شدند،یادم نیست.مورچه های بزرگی بودن مثل تو.