.

احتمالا خواب باشی.

سه شنبه, ۲۳ خرداد ۱۴۰۲، ۱۲:۵۷ ق.ظ

احتمالا یک پایان خوش می خواهی؟من که اگر انتخاب تو بسته شدن باشد می زنم به کوه و کویر.تو به چی فکر می کنی!.اصلا حاضر نبودی حتی یک قدم جلو تر خودت را راه بدهی.بسته بسته شدی به خودت؟نه نه نه.اصلا اینطور نبود.بسته شدی به بودنت.خودت که سال به سال کم نمی اوری.بس کردی از خودت و تا به تا خسته از اب درامدی.خودت که حاضر نبودی یاد بگیری که نه!اعتراض کنی به خودت.نه اینطور که می گویی نیست.دیگر سست می شویم.همان می شویم.رنگ نمی بازیم.رنگ می شویم.راضی هستیم.عروس خوبی داریم.بس کنیم یا بس کردن را شروع نکنیم.می خواهی قصه بنویسم و چند خط کلیشه ی تازه و گرم برایت انتخاب کنم با صدای بلند بخندی و خوشحال شوی و مور مور!!!

احتمالا وقتی از درد بالای شکم در خودت غرق می شوی دوست داری کسی دستت را لمس کند و از ان جا هیچ کس حاضر نیست وجودت را به چشم بزند پس خودت شروع می کنی به نوازش کردن دست هایت و انگشتانت.ان قدر کدر می شوی یک روز که شال هایت را روی بخاری خیس می کنی و کفش های اسپورت سبک می پوشی که بتوانی ارام دویدن را پیش بگیری.احتمالا بیش از حد به بسته شدن در ها فکر خواهی کرد.ان قدر زیاد که دست های خودت در کشوی لباس هایت خوابشان می برد.احتمالا لباس زیر هایی خیس روی بند خشک نمی شوند زیرا باران حواسش پرت نمی شود.احتمالا یک روز به خودت گرفتی و روزی دیگر به خودت امدی و در نهایت چند نفر را می بینی با شلوار های پاره و فکر می کنی ایمان در درختان است.احتمالا درختی را خواهی یافت که می توانی ان را به اغوشی بچشی و اما زهی خیال خام که به اسم کهن ترین پروا ها خودت را به نشستن و تکان نخوردن عادت می دهی و سال ها بعد وقتی که پرندگان زیر چرخ له می شوند افسوس خواهی نوشت که چرا اغوشی را نباختم و دستی را به دستی دیگر گره!

در یک به یک کوچه های شهر پر از ناله و خانه های اجری با در های سیمانی به دنبال چه چیزی می توانی باشی؟هنوز که هنوز است با ان همه زر مفت پدرسالاری را روی تخم چشم هایت جا می دهی و مدادرنگی ها را هم خیرات می کنی که هیچ وقت سمت نقاشی نروی.هنوز که هنوز است احتمالا می ترسی بیرون بروی.ترس!کدام ترس.تو حتی بیرون هم نرفته ای.کدام بیرون؟کدام رفتم؟کدام من؟سال به سال خسته از کتف تو می چکد و باز به پای احترام همه چیز را به خودت می شکنی ان قدر شکستنی ها را در تنت دیده ام که دیگر نگرانم اگر بنشینی و ارام بگیری.احتمالا یک روز مرگ را روی دفترچه های انتخاب هایت پیدا خواهی کرد و چرخه وار ترین ابتذال را روی تنت خواهی کشید.احتمالا یک روز تو را ابستن خواهم دید در کلاس درس اجر های مقنعه به دوش.احتمالا در حرم های بین راهی دست تکان خواهم داد به عنوان خادم اما تو فراموش خواهی کرد زیرا گناه را از ریشه می خواهی نه از برگ و شاخه!هی!قطعا باید خواب باشی این وقت دور.

احتمالا یک روز که خونی از خواب بیدار می شوی ناسزا گفتن را به خودت راه می کنی و در نهایت میل افسوس به برهنه بودن من فکر خواهی کرد.احتمالا یک روز ان قدر بزرگ می شوی که دیگر جایی منتظر تو نمی ماند.ان قدر بزرگ خواهی شد که دیگر نمی توانی قدم بزنی.یک روز بزرگ می شوی برای اماده شدن.بزرگ شدن تو تا رفتنت ادامه خواهد داشت.تا رفتنت.تا رفتنت.رفتنت به خانه ای دیگر.با وسایلی دیگر.با کمد هایی دیگر.با بو های دیگر.با دستی دیگر. ان قدر بزرگ شده ای که حتی می ترسی نگاه کنی.بزرگِ بزرگ.بزرگ برای رفتن.بزرگ برای شدن به پارچه های روشن و کدر.بزرگ شده ای که دیگر نمی توانی مرا لمس کنی.بزرگ شده ای.زیرا وظیفه ها شروع شده.اجبار می کشی.بزرگ شدی.ادامه خواهی یافت.درخانه ای دیگر حتما!.در افتخاری دیگر.بزرگ خواهی شد به باختنت زیر تخت.بزرگ خواهی شد ان قدر مستقل که حتی لباس هایت هم شکلی دیگر می خزند.بزرگ بزرگ که در چارچوب پنجره جا می شوی.بزرگ شده ای.وقت جهازبرون است.

احتمالا هیچ وقت ان طور نخواهی شد که فکرت برایش بالا می گرفت.احتمالا همیشه بمانی.احتمالا همیشه چرخه را چرخ زده باشی.دوچرخه که مرتد است.احتمالا یک روز از دیدن من خواهی مرد و باز من دست رد خواهم زد به منیتی که روی دوش همه ی سیال وجود های زمینی ریشه کدر کرده باشد.مهم نیست که پاره شدن چشم هایت را از جوهر خود کار چهار گزینه ی سرنوشت کم کنی و شکم خودت را از گوشت مرغی کنیز پر کنی.مهم دست تو بود که جرعت تو روی هم رفته زیر غلط گیر های تاریخ گذشته خم شد و نتوانست از گذر کردن ادامه یابد و لمس کند.نتوانست لمس کن.نتوانست اغوشی را ببیند.

 

 

احتمالا خیلی وقت ها پیش روی.احتمالا خیلی وقت ها طول خواهی کشید.یقین های مطلقی که روی دیوار هم می شود رنگشان را دید به تو دستور خواهند داد.تو مجاب خواهی شد.تو و تو تو.یک ردیف از تو.تو اجبار شده ای.دست تو که نیست شازده!بس که توقف نخواهد پذیرفت حداقل فعلا ها روی زمین های پشت خانه که بچه ها فوتبال بازی می کردند.بچه ها که نه!.پسران.پسر های افتخار.پسر های شفاف.پسر های یقین و دختران پشت در های سیمانی و خدایانی که مردانِ همیشه،مدام ساختند برای زنان .پرستشی فراگیر و ایمانی راسخ.

حالا که باید ها سر راه  تو رسیده و نمی توانی زود زود خودت را بخوانی.حتی نمی توانی.می خواهی نمی توانی.نمی توانی.نمی توانی.این یک کتاب "خودت باش و اثر مسطح " این حرف ها نیست.تو از اغوش ترسیده ای و تمام.می خواهم به برگی صدایت را نشیده باشم.خِش و خِش تر از قبل های اینده.برای یک بار هم که نشده بیا.چرا اخر احمق من تا کی باید منیت برای خودمان که نه برای باز من به دوش تیز کنم.اخر نمی فهمی احمق چه به چی خواهد شد اگر ترسیده باشی و اغوشی را دو بار محکم پرت نکرده باشی.اخر کی می خواهی بیایی زیر یک درخت بنشینی.نمی توانی.شاید نمی توانی.قعلا که حتی میلک شیک شکلات هم نتوانستی بخری!حالا چه راه های دور و نزدیکی برای تو خواهند ساخت که اجبار بمکی و خنده خنده سریع قایم شوی و بگویند:اره خدا را شکر راضی هستیم از دخترتون.

نقطه روی چمن.

موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۲/۰۳/۲۳
... ...

روایت

نظرات  (۲)

«بزرگ شدن تو تا رفتنت ادامه خواهد داشت»

و

«یقین های مطلقی که روی دیوار هم می شود رنگشان را دید به تو دستور خواهند داد»

🫂

پاسخ:
غم اوهام اغوش ما"

نقطه روی کدوم چمن؟ همون چمن عکس کوله و شال چند پست قبل؟ :))

چون که به اون عکس عجیب و خوب میاد این نوشته.

پاسخ:
بله!بله!

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی